# براساس واقعیت...
سامان حد خودتو بدون# براساس واقعیت
تمنای عشق... قسمت ۷امروز شروعش اصلا خوب نبود... صبح نزدیک ساعت ۸.۳۰ با عصبانیت خوابم برد... هنوز کامل خواب نرفته بودم که شنیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه... یهو گفت چی؟؟؟ بیهوش شده؟؟ الان حالش خوبه؟؟... یدفعه دلم لرزید... پاشدم رفتم آشپزخونه گفتم چیشده مامان؟.. گفت هیچی چیزی نشده... گفتم الکی نگو خودم شنیدم کی بیهوش شده؟ کی حالش بد شده؟.. گفت رضا امروز که خواسته بره سر پست( رضا سربازه ) توی راه زنبور افتاده تو لباسش و روی قفسه سینشو نیش زده و همونجا رو موتور بیهوش افتاده وسط خیابون... خدا بهش رحم کرده ماشین نزده لهش کنه... شروع کردم گریه کردن... زنگ زدم به عمم و گفت تازه به هوش اومده ولی حالش اصلا خوب نیست.. تمام بدنش تاول زده... من نمیفهمم آخه مگه میشه با یه زنبور آدم اینجوری بشه؟.. منکه میگم اصلا زنبور نبوده... خلاصه با یه حال داغونی رفتیم بیمارستان... تازه میفهمم وقتی یه خواهر برادرش یچیزیش میشه چه حالی میشه... رضا برای من با داداش هیچ فرقی نمیکنه... هیچ فرقی..
تمنای عشق... قسمت ۶دیشب یکی از بچهها کتاب راز رو بهم معرفی کرد و گفت به هرچی که فکر کنی همون برات اتفاق میفته... یه لحظه گفتم نه بابا همچینم نیست، پس خدا چیکاره ست؟... بعد گفتم چرا خیلیم بیراه نیست، میشه همون قانون جذب دیگه... ولی خب ته دلمم خیلی قبولش نداشتم... داشتما ولی نه اونقدر... پیش اومده بود برام که میگفتم از هرچی ترسیدم سرم اومد، اما اینقدر جدی نبود... بعد همون لحظه چشمم خورد به لیوان خودکار و مداد روی میزم... از این لیوانای سرامیکی که یه شکلکی چیزیم روشه... برا من شکل یه شیر فانتزی روش بود... این لیوانه رو روز دانش آموز توی مدرسه بهم داده بودن و یکم بیشتر از خیلی دوستش داشتم... خلاصه یه لحظه توی ذهنم گذشت که اگه هلما بهش دست زد و شکست چی؟... اصلا اگه بیفته بشکنه چی؟... از تصورش ناراحت شدم... ولی همین الان که روی زمین داشتم چیزامو جمع میکردم؛ لیوانو برداشتم که بذارم بالا روی میز اما یهو از دستم افتاد و هزارتا تیکه شد... اون لحظه بیشتر از اینکه ناراحت باشم تو شوک این قانون جذبه بودم... فکر میکنم بهش ایمان پیدا کردم...
هرگز درخصوص موشک با آمریکا گفتوگو نمیکنیمامروز اصلا روز خوبی نبود... اون از اولش که عمو اینا گفتن امروز نمیان و باشه برای یه روز دیگه، اینم از الان...
كت باگ جان توجه# براساس واقعیت
كت باگ جان توجه# براساس واقعیت
تمنای عشق... قسمت ۴قراره فرداشب بعد از مدتها عموحامد اینا بیان خونمون... این عمو حامد فکر کنم حدودا ۳۰ سالشه... اینقدرم من دوستش دارم که حد و حساب نداره... الان از اومدنشون بی نهایت خوشحالم... ولی شقایق پیله کرده که فرداشب دارین میرین دریا منم میام... آخه عموحامد خیییییییییلی زبونش وله همههههه چی میگه... میترسم شقایقو ببرم، یچیزی بهش بگه بدش بیاد... هیچی تو دلش نیستا؛ ولی کل حرفاش مثبت هیجده ست... یعنی از کل حرفاش یه نکته مثبت نمیشه درآورد... هرچی میگم شقایق این عموی من خیلی حرف ول میزنهها، میترسم بیای یه شوخی باهات کنه بدت بیاد.. میگه نه منم میام دورهم حرف مثبت هیجده میزنیم میخندیم... میگم شاید از حرفاش خوشت نیادا، خیلی چیزا میگهها... زبونش باز بشه، کلا شر و ور میگه... غریب و آشناهم نمیشناسه، حرفشو راحت میزنه... میگه وای رژی زبونش از من و توکه ول تر نیست.. من ول کنتون نیستم میخوام بیام...
دلم من حوصله کنبا صدای گریه بچهای آروم چشمامو باز میکنم... یه نگاهی به اطرافم میندازم و با خودم میگم: این دیگه صدای چیه؟!
کمیطول کشید تا به خودم بیام، یادم افتاد من الان حدودا یک هفته ست که مادر دوتا بچه شدم... سراسیمه دویدم سمت اتاق بچهها...
یه نگاه به صورت معصوم و زیباشون انداختم و تو دلم هزاربار ذوق مرگ شدم که منم بالاخره مادر شدنو تجربه کردم... اونم مادر دوتا بچه... ترلان و آرمان...
- سلام فرشته کوچولوهای من... بیدار شدین؟.. صبحتون بخیر... دنیا فدای یه تار موهاتون...
کی میشه شما بزرگ بشین، بتونین بشینین، بهتون غذا بدم، ذوق دندوناتونو کنم... ذوق چهار دست و پا راه رفتناتون...
ای جانم... میخندی... فدای خندههات بشم من... فدای لثههای خوشگلت... فدای چال لپت
بابا میگه باید براتون خونه درست کنیم، سرمایه بذاریم... بخصوص تو آرمان خان...
ای جون دلم... ذوق میکنی توهم؟... فدای ذوق کردنت شم...
اخخخخخ کثیف... داشتیم؟...
مامانیو کثیف کردی؟... اگه به بابات نگفتم...
همینجوری که داشتم نگاهشون میکردم و ذوق زده با فندقام حرف میزدم و قندم تودلم آب میشد یهو چشمام افتاد به قاب عکس روبروم...
آخ ببخشید!...
سلام مامان خوشگلم... صبحت بخیر عزیزم... معذرت میخوام... اصلا حواسم نبود... دیدی که ترلان گریه میکرد، یهو پریشون شدم همه چی یادم رفت... عذرخواهی مرا بپذیرید سرورم...
قهر نکن دیگه مامان... باشه؟!... خودت میدونی بچه بزرگ کردن چقد دردسر داره... اگه دوقلوهم باشه که دیگه بدتر...
بخدا میدونم صبح اولین نفر باید بیام به تو سلام کنم؛ ولی خب درگیرم دیگه...
میدونی مامان، من بچههامو خیلی دوست دارم... من تازه فهمیدم مادر شدن یعنی چی... تازه فهمیدم عشق مادری، یه حسیه فارغ از تمام عشقای دنیا... یه عشق خیلی پاک و قشنگ... اینقدر دوستشون دارم که حتی یه لحظه هم نمیتونم ولشون کنم... ولی تو منو دوست نداشتی که توی شش سالگی برای همیشه تنهام گذاشتی مامان... من مثل تو نمیخوام بی معرفت باشم... میخوام براشون مادری کنم... جوری که مثل خودم نباشن،کمبود هیچی رو توی زندگی حس نکنن... حسرت آغوش مادر به دلشون نمونه... حسرت یه نگاه یه لبخند... ببین مامان؛ من از ۶ سالگی مجبور شدم هی حسرت بخورم.. هی خون دل بخورم... ولی خب تازه به آرامش دارم میرسم... عهههه ولش کن اصلا.. بیخیال.. اصل حالت چطوره؟
خلاصه که دیگه ببخشید مامان از این ببعد سعی میکنم اول به شما سلام بدم؛ بعد برم سراغ بچههام...
اشکم چکید.. یه لحظه دلم به حال بی مادری خودم سوخت... خیلی وقته که سهم من از داشتن مامان، فقط یه قاب عکس روی دیوار اتاقه که عادت هرروز و هرشب و هرثانیمه بشینم و باهاش حرف بزنم... باهاش بخندم، باهاش گریه کنم، خاطراتمو براش تعریف کنم... از روزهایی که میگذره براش بگم... از غصهها و درددلم براش بگم..
صدای زنگ گوشیم از اون حال و هوا بیرونم آورد... عکس بابا روی صفحه خودنمایی میکرد، با خوشحالی جواب تلفن رو دادم...
- الو؟
- ارغوانِ بابا، سلام عزیزم...
از شنیدن صدای بابا یه جیغ خفیف کشیدم و شروع کردم باهاش حال و احوال کردن...
- سلام باباااااا...
- دختری تو کجایی؟.. مگه هرکی مادر میشه دیگه باباش یادش میره؟...
- اهههههه، چی میگی بابا؟!.. خدانکنه شمارو یادم بره... چیشده مگه؟.. چرا امروز همتون به گلایه افتادین؟
- هیچی.. ما حق نداریم دلمون برای دخترمون تنگ بشه؟
- چرا بابا شما حق دارین هروقت که دلتون خواست زنگ بزنین... بخدا خیلی سرم شلوغ شده... من شرمنده... ببخشید
همینجوری که داشتم حرف میزدم یهو صدای مامان رویارو شنیدم... کسیکه تمام زندگیمو مدیون خوبیاشم... احساس دلتنگی عجیبی میکردم براش...
- سلام ارغوانم.. چطوری مامان؟ چه خبر؟ خوبی؟
- سلام مامان جانم... شما خوب باشین منم خوبم..
- الهی شکر، بچههات خوبن؟ ارمیا چطوره؟..
- خداراشکر... همشون خوبن.. اِه، مامان، آرمان داره گریه میکنه... صدامو بچگونه کردم و گفتم داره میگه: خوبم مامانجون، عالیم... میخوام اِنتِکام تولو اژ مامان بگیلم... هَمسین اژیتش تُنم ته دیگه دلش هوای بچه نَتنُه..
تلافی میخوام تنم مامانی.. حشابتو میلشم
با نگاه کردن به مشتای گره خورده کوچولوش یه خنده از ته دل سر دادم..
عاشقان همه در سودای معشوق... معشوق همه جور و جفا... وَه چه دنیای بیرحمی... چه زندگی سخت و جانگدازی... همه شب رویای معشوق دیدن، همه روز فراق و در نبودش مردن... همه روز اشک و حسرت، به امید شب، رویای معشوق دیدن... همه شب جان را به لب رسیدن، همه روز حسرت یک لحظه دیدارش...
آهای معشوق جفا، آهای شهزاده سوار بر اسب رویا... اجازه دارم دمیبه نظاره بنشینم شمارا؟... اذن میدهی بنویسم وصف قامت رعنا و دلربایتان را؟...
عاجزانه خواهانمت مرا در این قصه دور و دراز، همراه باشی... همپای من... سایه به سایه من... با من بیا... همراهم باش تا انتهای بیکران رویا... رویایی از جنس خیال با تو بودن... گوشهای از زندگیم را به تماشا بنشین... زندگی دخترک تنهای قصه را... زندگی پر مشقت و جانکاه اورا...
با خیالت آغاز میکنم و با خیالت به انتها میرسانم...
به نام پروردگار و آفریننده معجزهای از جنس عشق...
تعداد صفحات : 1