loading...

وُرود مَمنوع

بالاخره کم و زیاد ما اینیم... شما همینم نیستین🙄

بازدید : 215
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 14:40

بازدید : 203
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 14:40

به طرز عجیبی بی حوصلم... یه عااااالمه کار نکرده دارم... هفته دیگه نتایج میاد... یا باید برم دانشگاه یا باید برنامه بنویسم واسه یک سال دیگه... اینقدر بیحال و بی حوصلم که دلم نمیخواد دانشگاه هم برم... نمیدونم چطور شدم...

درمدارس بایددرس های روان شناسی مدیریت سبک زندگی فرمول های موفقیت آموزش های مسایل جنسی
برچسب ها
بازدید : 333
دوشنبه 4 آبان 1399 زمان : 19:38

بازدید : 178
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 1:38

توی همین ماه تولدمه... هیچوقتتتتت موقع تولدم سورپرایز نشدم... هیچوقت‌.. چون همیشه یا یجایی سوتی میدن یا خودم متوجه کاراشون میشم... همیشه آرزوم بود واسه تولدم سورپرایز بشم؛ ولی خب نمیشه دیگه... نمیتونن.. بلد نیستن...

تحلیل قیمت بیت کوین 3 آبان
بازدید : 367
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 1:38

دیروز بعدازظهر عمه بهم زنگ زد گفت رژیا مهمون دارم عمه، پامم پیچ خورده افتادم به فریادم برس... گفتم عمه آخه منکه بلد نیستم چیزی درست کنم... بخدا میزنم خراب میکنم زشت میشه... گفت حالا تو بیا میتونی سالادی میوه‌‌‌ای چیزی کمکم درست کنی که... خلاصه ما رفتیم و شبم مهموناشون اومدن... خانم و آقا هردو روانشناس بودن.‌‌.. یه بچه ۷ ساله هم داشتن... آقا اینقدر این بچه عزیزززززززززز بود که نگم براتون... اینقدر روی ادبیات این بچه کار کرده بودن، اینقدر مودب بود که توی فرهنگ لغتش چیزی به اسم " تو " پیدا نمیشد... به مامان و باباش میگفت شما... به بچه ۳ ساله تو نمیگفت... خلاصه که خیلی این بچه ناز بود...

تحلیل قیمت بیت کوین 3 آبان
بازدید : 438
يکشنبه 3 آبان 1399 زمان : 1:38

بازدید : 209
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 15:38

سلام.. چندروز نمیخوام بیام وب.. شایدم یکماه یا بیشتر... فعلا یه فضایی درست شده که دوستش ندارم... حال خودمم خوب نیست درگیری بدی میشه... دعا کنین شاید تو این چندروز مردم دیگه کلا نیومدم... فعلا‌...

ادکلن زنانه ایفوریا کلوین کلین
بازدید : 197
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 15:38

خدایا باهم که تعارف نداریم، همین امشب راحتم کن دیگه... خودم میگم دیگه نمیخوام این زندگیو... دیدی خدا؟... دیدی؟... دوباره همه اون حالای بدم برگشت... بیا و بزرگی کن ایندفعه دیگه تمومش کن

ادکلن زنانه ایفوریا کلوین کلین
بازدید : 200
شنبه 2 آبان 1399 زمان : 15:38

امشب طرفای ساعت ۷.۳۰ شروع کردم آماده شدن... اول یه لباس مجلسی پوشیدم و به قول بابام تیشان تیشان( همون شیتان پیتان ) کردم... وقتی خودمو توی آینه نگاه کردم شک نداشتم توی اون مجلس از همشون بهتر خواهم بود، با توجه به شناختی که از خیلیاشون دارم... اما کیفمو که برداشتم و رفتم دم در یه لحظه پشیمون شدم... گفتم رژیا تو خودت میدونی داری برای چی میری اونجا، پس بخاطر حرف بیخود مردم چیزی نپوش که بیشتر از همیشه به چشمش بیای... با عجله برگشتم داخل و یه رودوشی ساده پوشیدم و رفتم دم در... راه افتادیم و با بابا رفتیم سمت سالن... فکر کنم ساعت یه ربع به ۹ بود که رسیدم... ولی داخل نرفتم... فقط زنگ زدم به زنعموم گفتم من دم درم زنعمو هروقت عاقد اومد میام و سریع میرم... هرکاری کرد داخل نرفتم... بعد از کلی انتظار عاقد که رفت داخل منم پشتش دویدم و رفتم پشت در ایستادم... هرچی به بابا اصرار کردم باهام نیومد‌.... گفت من میرم یه دور میزنم تا تو بیای... پشت در منتظر بودم که زنعموم بیاد صدام کنه، یهو خودش اومد بیرون و از دیدن من جا خورد... چون فکر میکرد نمیرم و اونم میتونه راحت مجلسو بهم بزنه... الکی خودمو مشغول گوشی نشون میدادم که یعنی حواسم بهت نیست... گفت اومدی رژیا؟... نه نگاش کردم نه چیزی گفتم... گفت این یعنی دیگه تموم؟... بازم هیچی نگفتم... گفت دارم عقد میکنما رژیا، پشیمون نیستی؟... روزه سکوت گرفته بودم و هیچی جوابش نمیدادم... گفت رژیا بخدا اگه نیم درصد تو دلت شک داری همین الان بجای اون تورو عقد میکنما... یه لحظه گر گرفتم از حرفش... بهش گفتم خفه شو سین... خفه شو... اگه الان دارم جوابت میدم و بازم باتو آشغال حرف میزنم فقط بخاطر اینه که هنوز تعهدی به اون دختر نداری و محرمش نشدی... خیلی کثافتی... منو برداشتی آوردی اینجا که بگی منو بجای اون عقد میکنی؟... خودت خجالت نمیکشی از حرفات؟... خودت روت میشه این حرفارو بزنی؟... گفت باشه باشه عصبانی نشو، حالا منکه دارم میرم دیگه؛ ولی دلیلشو بهم بگو... شاید اینجوری راحتتر باهاش کنار بیام... گفتم خیلی ساده ست؛ ازت خوشم نمیاد... دلم پیش یکی دیگه ست... اگه خوشحالی منو میخوای اون دخترو خوشبخت کن، نذار شکسته بشه... اولش گفت چون تو یکی دیگه رو دوست داری دست میکشم... ولی رژیا باهاش خوشبختی؟... گفتم آره مطمئن باش حالم باهاش خیلی خوبه بی نهایت عاشقشم... هیچی نگفت، ولی وقتی خواست برگرده داخل گفت خوشبختش میکنم رژیا، چون به تو قول دادم خوشبختش میکنم... خواستم بیای آخرین حرفامو بهت بگم که دیدم جواب نمیده... خوشبخت بشی... وقتی رفت حالم از خودم بهم خورد... هنوزم از خودم متنفرم... چرا رفتم؟... منکه حدس میزدم کارش همینه چرا رفتم؟... چرا؟؟؟؟؟... داخل که رفتم تعداد زیاد نبود... شاید همشون ۳۰ نفرم نبودن... رفتم یه گوشه نشستم که تو دید نباشم... یه خانمی‌که نمیشناختمش گفت خانم شما کی هستین؟... گفتم من رژیام؛ دختر برادر حامد... گفت آهااااا پس تو رژیایی... خودم میدونستم چرا اینو گفت ولی هیچی نگفتم... هرچی هم زنعموم بهم اصرار کرد سین میگه تو بالای سرشون وایسی قبول نکردم... گفتم تا همینجاشم زیادی اومدم... عاقد که بسم الله رو گفت دیگه زدم بیرون... ترجیح دادم سریع اونجارو ترک کنم تا اینکه بخوام حرفای اونا درباره خودم؛ که به چشمشون یه آشغال پرروی به تمام معنا هستم که حتی شب عقدشم دست نکشیدم بشنوم... خدایا این آخرین شب بود، این آخرین کمکم بهش بود... فقط بخاطر بابام که گفت رژیا بخاطر دوستی بچگیتون برو و دعای خیر براشون کن... من همینجا به خودم قول میدم هروقت هرجا هرزمان دیدمش نه نگاهش کنم نه باهاش هم کلام بشم و نه جلوی چشمش بیام... ولی چون اقوام هستیم ممکنه گاهی ببینمش... خدایا کمک کن دیگه حتی اتفاقی هم نبینمش؛ نمیخوام بیشتر از این از خودم متنفر بشم...

ادکلن زنانه ایفوریا کلوین کلین
بازدید : 190
جمعه 1 آبان 1399 زمان : 21:39

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی