loading...

وُرود مَمنوع

بالاخره کم و زیاد ما اینیم... شما همینم نیستین🙄

بازدید : 189
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 14:37

شاید از خوشحال کننده ترین اتفاق اینروزام این باشه که بالاخره آرش و آنا تصمیم قطعی گرفتن باهم ازدواج کنن... یجاهایی خیلی بد باهام تا کردن، ولی خب خودمم کم مقصر نبودم... ولی من گذشتم، از هردوشونم گذشتم... چون تمام کودکی و بزرگسالی ما باهم گذشته... بخشیدم تا دل خودم سبک بشه... اصلا نمیتونستم ازشون ناراحت باشم، زبونم شاید میگفت نمیبخشمتون؛ ولی دلم همیشه دوستشون داشته و داره... دیشب که دیدمشون باورشون نمیشد این منم... نزدیک به یک ساله که آرشو ندیده بودم... بعد دانشگاهش رفته بود سربازی و منم که کنکور داشتم... دیشب آرش میگفت اگه قیافتو نمیدیدم شک میکردم که تو همون رژیایی... خیلی خیلی خیلی عوض شدی... نگاهت، لبخندت، طرز رفتارت؛ حتی حرف زدنت عوض شده... چشمات هنوزم شره، ولی خودت دیگه نیستی... راست میگفت... شاید ادای آدمای خوشحالو در بیارم، ولی گاهی وقتا نبودن محمد و اینکه یادم میاد روز آخر چجوری جدا شدیم، نابودم میکنه... بهش گفتم آرش آدم مجبوره با یچیزایی بسازه... مجبوره کنار بیاد... مجبوره با نبود یه آدمایی زندگی کنه... من مثل گورکنی شدم که هزاربار توی گور رفته و نمرده... میگفت یادته پارسال همین موقعا باهم قهر شدین؟ بعد تو فکر میکردی سرکاریه و میخواد برای تولدت سوپرایزت کنه؟؟... فقط تونستم تلخ لبخند بزنم... تلخ تر از همیشه.... آخه خدا روز تولد من همیشه یچیزی ازم گرفته بجای اینکه یچیزی بهم بده... اون سال مسخره مشکاتو... پارسال محمدو... خدا همیشه خواسته روز تولدم اینجوری سورپرایزم کنه... با گرفتن کسایی که واقعا دوستشون داشتم... و نمیتونم انکار کنم که الان دوستشون ندارم... چه مشکات؛ چه محمد... هنوزهم جزئی از روح و قلب منن... بعضی وقتا خودمو گول میزنم که ازشون متنفری رژیا... حتی گاهی اوقات مینویسم که ازشون بدم میاد... ولی خب تظاهری بیش نیست‌‌‌... این قلب لعنتی بدجور هوای اونیو داره که شکستش

حالم داره بهم میخوره
بازدید : 197
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 14:37

+ گوشی رو باز میکنی میبینی چندتا شماره ناشناس پیام دادن... همشونم یه لینک فرستادن... میگی شما؟.. میگه نوه خاله دایی عموی نمیدونم کی کیم... حالا این چیه فرستادی؟؟... لینک اینترنت رایگانه... نگو سرکاریه باید واسه ۵۰ نفر بفرستی😑... خوشم میاد قشنگ لو میره شمارت تو گوشی کیا رفته واسه فضولی...

حالم داره بهم میخوره
بازدید : 381
دوشنبه 18 آبان 1399 زمان : 14:37

بازدید : 209
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 11:37

دیروز صبح توی بلاگفا یه پستی خوندم درباره جن و اینا... یاد خودم افتادم... پیشنهاد میکنم اگه اعتقادی به جن و اینجور چیزا ندارین اصلا نخونید... چون فکر میکنید یه آدم متوهمم...

یادی از پدر هوی متال که کلی خاطره با صداش دارم
بازدید : 204
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 11:37

ای خدا خودش اینروزا حال هیچکس خوب نبود... با بردن سعیدمونم دلمونو بیشتر خون کردی... حالمونو بیشتر بد کردی... خدایا اصلا نمیتونم باور کنم سعید دیگه نیست... عادت داشتیم هروقت بریم خونه آقاجون اونم باشه... اینروزا فقط همینش کم بود... شاید نسبت فامیلی خیلی نزدیکی نداشتیم، ولی همیشه پیشمون بود... همیشه کنارمون بود... اصلا نمیتونم بپذیرم که دیشب بعد از خداحافظی از ما اونجور تصادف کرده... صبح با دیدن عکسش روی استوری مائده چنان شوکه شدم که تا چنددقیقه نمیتونستم حرف بزنم... خدایا به جوونیش رحم میکردی.. همین دیشب بود که به من و آنا میگفت منکه آبجی ندارم، شما بیاین بجای من برید خواستگاری... چقد دیشب اذیتش کردیم... چقد دیشب سر به سرمون گذاشت و خندید.. اصلا از ظهر تاحالا قلبم داره فشرده میشه... همین پارسال بود تو عروسی عمو کلی مسخره بازی در آوردیم...اصلا چرا پارسال؟ همین یکماه پیش بود که با بابا و عمه اینا رفتیم پارک زنگ زدیم اونم اومد پیشمون و یه غذایی درست کردیم که فقط کسیکه ندیده بود چجوری درست میشه میتونست بخورش... همین دیشب بود کلی بازی کردیم و مرده بودیم از خنده... حالا اصلا نمبتونم قبول کنم که سعید دیگه نیست... که اذیتا و شیطونیش دیگه نیست... قرار بود تو عروسی عمه بترکونیم، حالا که سعید نیست چی؟؟؟... قطعا جای خالیش هیچوقت هیچوقت پر نمیشه.. دیدار به قیامت سعیدجان😢😢😢

یادی از پدر هوی متال که کلی خاطره با صداش دارم
بازدید : 317
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 11:37

بازدید : 483
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 8:36

بازدید : 210
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 8:36

امروز اینجا کامنت یکیو دیدم و خیلی خوشحال شدم... چون فکر میکردم دیگه کلا نیست... فکر میکردم از من ناراحت شده و رنجیده... ولی خب امروز فهمیدم نه هنوزم میخونه😊

تمنای عشق... قسمت ۲۵
بازدید : 196
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 8:36

دیشب نمیدونم بعد از چه مدت؛ فکرکنم حدودا ۶ یا ۷ ماه، دوباره سجادمو پهن کردم و نماز خوندم... چندوقت بود با خدا حسابی قهر بودم... خودمم نمیدونم چرا و چطوری؛ ولی میدونم توی این دوری صددرصد خودم مقصر بودم... دلیلش چی بود و نبود رو هنوز هم درست نمیفهمم... شاید بی حوصلگی، شاید پشت گوش انداختن، شاید اینکه دیگه آرومم نمیکرد، نمیدونم دلیلش هرچی بود مهم نیست‌... برام مهم اینه که دوباره برگشتم به خدا... خدایی که همیشه صداش کردم و همیشه ازش کمک خواستم ولی هیچوقت درست حسابی عبادتش نکردم...

تمنای عشق... قسمت ۲۵
برچسب ها
بازدید : 200
پنجشنبه 14 آبان 1399 زمان : 18:40

وااااای چرا بعضیا اینقدر رو مخن؟؟؟... بازم من موندم پشت کنکور و این آدم مگس اومد سراغم... اینکه من میخوام کی شروع کنم و چه کتابی میخوام بخونم و برنامم برای امسال چیه و قراره روزی چندساعت بخونم و میخوام کلاس برم یا نرم فقط و فقط به خودم مربوطه... قرار نیست من هرچی تجربه و رمز و راز و شیوه درس خوندن برای خودم دارم به تو بگم که... با اینکه خیلی جاها بی منت کمکت کردم؛ خیلی جاها هرچی که تونستم یادت دادم رفتی و گفتی فلانی خنگ بود نیاورد... فلانی اینهمه موی خودشو با کلاس سفید کرد و هیچی نشد... فلانی فقط ادعاش میشه وگرنه هیچی بارش نیست.. حالا چیشده دوباره اومدی سراغ فلانی؟..

این روز های من - نتیجه کنکور ۹۹

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی