loading...

وُرود مَمنوع

بالاخره کم و زیاد ما اینیم... شما همینم نیستین🙄

بازدید : 451
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 16:36

بازدید : 221
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 16:36

دقیقا درست میگن وقتی دخترا توی چت از یکی ناراحت میشن میگن که ببخشید مزاحمت شدم.. خدافظ..

تمنای عشق... قسمت ۳۶
بازدید : 466
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 6:38

امشب بعضی از قسمتای مجاز رمانمو به عنوان گزارش کار برای بابا فرستادم... همشم استرس داشتم که نکنه چیزی نوشته باشم که بد بشه... تمام مدتی که سرش تو گوشی بود هرچندلحظه یکبار از بالای عینک نگاه میکرد و مرموزانه ادامه میداد... بعدم که تموم شد هیچی نگفت... منم چیزی نپرسیدم تا خودش شروع کنه به حرف زدن...

تو در خیالم بودی یا ...نامه ایی برای تو((دلنوشته))
بازدید : 445
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 6:38

بازدید : 237
جمعه 29 آبان 1399 زمان : 6:38

چندروزه که اصلا از خودم راضی نیستم... مثلا درس میخونم؛ ولی درروز بیشتر از ۴ ساعت نمیشه... زود خستم میکنه... این احساس هم که بقیه دوسه ماهه شروع کردن و بکوب دارن میخونن و من هنوز نتونستم شروع کنم روانیم میکنه... اونموقع دوسه ساعت مینشستم رو صندلی و بدون اینکه خسته بشم و سر بلند کنم خوب میخوندم... ولی الان اگه بشه بیشتر از بیست دقیقه انگار زیرپام خار گذاشتن...

تمنای عشق... قسمت ۳۵
بازدید : 388
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 22:37

بازدید : 215
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 22:37

شده بعضی وقتا یکاریو که خییییییییلی دوست داری انجام بدی، اما عقل میگه انجامش نده رو نکنی؛ ولی بعدش هی از خودت تشکر کنی و خداتو شکرکنی؟؟؟

تمنای عشق... قسمت ۳۴
برچسب ها
بازدید : 248
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 22:37

دیشب خواهر شقایق تصادف کرد... با فک گرفته زمین؛ پا و دستشم کلا کبود شده... مامان و باباشم خونه نبودن، رفتن جایی چندروز دیگه برمیگردن... اولش ظاهرا خوب بود، تا دیشبم‌ که من رفتم یه سر بهشون زدم چیزیش نبود... ولی امروز طرفای ساعت ۱۱ شقایق زنگ زد گفت این حالش خیلی بده رژی چیکارش کنم... گفتم خب وایسا بیام ببریمش دکتر... رفتم خونشون حالش خیلیم بد نبود ولی همش میگفت سرم گیجه و چندبارم بالا آورد تا تونست آماده بشه... اما تو آسانسور که خواستیم بریم پایین یهو از حال رفت... نمیدونم چطور دیشب تا امروز هیچیش نبود، امروز یهو حالش بد شد... من و شقایقم که بهتره بگی سکته رو زدیم... هرچی میکشیدیم نمیتونستیم بلندش کنیم.. حالا بنده خدا وزنیم نداشت ولی ما ترسیده بودیم نمیتونستیم... نگهبانی در مجتمعشون دید شیما حالش بده دوید طرف ما... کمک هم گذاشتیمش تو آژانس و رفتیم بیمارستان...

تمنای عشق... قسمت ۳۴
بازدید : 283
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 11:37

امروز از لحظه‌‌‌ای که دراز کشیدم بخوابم، تا لحظه‌‌‌ای که بیدار شدم‌ صدای نحس این آهنگای آبجیم تو گوشم بود... دیگه دیدم فایده نداره، گفتم بلند بشم، منکه اینجوری خواب نمیرم... همینکه نشستم تو جا، یهو بلند گفت‌هااارمانه؛ بابا نرده چاف چافه... فقط تونستم بگم مرگگگگگگگگ... کشتیم با‌هارمانه...‌هارمانه و کوفت..‌هارمانه و مرض..

یک تغییر کوچیک
برچسب ها
بازدید : 445
سه شنبه 26 آبان 1399 زمان : 11:37

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی